دوشنبه ۲۴ شهریور ۰۴

آرزو رفت ...

روايتي از يك ماجراي واقعي

آرزو رفت ...

۵۲۰ بازديد

"خداحافظ، براي هميشه. من ديگه تصميم خودمو گرفتم و بر نمي گردم"

اين جمله بود كه آرزو گفت و چيزي ته قلبم گفت ديگه راه برگشتي نيست.

بعد از آخرين جدايي كه يك سال طول كشيده بود. ديگه نمي خواستم از دستش بدم. ولي نشد. بخاطر يك دروغ احمقانه روز پنجشنبه از دستم ناراحت شد و تا امروز يكشنبه ادامه داشت و حرفاي خودخواهانه من و شايد غرورم باعث دعواي بيشتر شد.

گاهي يك رابطه اي كه خودت خالقش بودي برات جوري به بن بست مي رسه كه نمي دوني چكار بايد بكني.

 

تصميم گرفتم به اين پيام آرزو هيچ عكس العملي نشون ندم ولي در عوض با نوشتم احساسات خودمو كنترل كنم. چون در اين لحظه فكر ميكنم بدون آرزو برام زندگي غير ممكنه ... براي همين نوشتن تنها چيزي كه مي تونه آرومم كنه...

قبل از آخرين خداحافظي با دختر كوچيكش بيرون بود ... نتونيستم قانعش كنم ... گفت پشت خطي دارم... بعد پيام رو برام فرستاد....

مثل آدمي كه شكست رو پذيرفته فقط سكوت كردم ... ولي اين سكو داشته مثل خوره همه وجودمو ميخورد ... حس كردم نوشتن ميتونه آرومم كنه. فورا يك وبلاگ ساختم با نام خودش و شروع كردم به نوشتن. نوشتن هر چيزي كه بايد بهش بهم ولي ديگه نيست كه بشنوه.

ساعت 12:09 ظهره و من دست از كار كشيدم. حقيقتش دستم بكار نميره.ديروزم همين بود. تو اين يك هفته آخر به اندازه تمام اين هفت سالي كه با هم بوديم احساس عشق و لذت و تجربه كردم. داشت ديگه باورم مي شد كه خوشبخترين مرد روي زمينم. ولي حالا مي بينم خيلي دووم نداشت خوشبختيم.

اصلا كسي رو مقصر نمي دونم. وقتي به احساسات طرف مقابلت و چيز هايي كه براي اون مهمه اهميت ندي مياد روزي كه خسته ميشه.

من خودخواهم. هر چقدر هم كه سعي كنم نمي شه از اين خودخواهي دست بكشم. شايد بخاطر اينه كه هنوز پدر نشدم.

حوالي ظهر بود كه ديدم پيامي از آرزو اومده. با اشتياق باز كردم. انگار كه خون تازه اي تو رگ ها جاري شده باشه. يك پيام عاشقانه داده بود و اينكه "من نزديك خونتونم عزيزم"

معني خاصي برام داشت. فهميدم نگرانم شده. فوري جواشو دادم. ولي گفت كه اشتباه فرستاده. دل مهربوني داره. با اينكه دعوا كرده بوديم ولي بازم چون جوابشو ندادم نگرانم شده بود. مي دونم فوق العاده دوستم داره. من گاهي وقت ها اصلا نمي دونم چطوري ميتونم جوابگوي اين همه عشق اون باشم. گاهي حس ميكنم بخاطر عشق زيادش كه ازم مخفي نگه مي داره بيشتر اوقات حس يك طرفه بودن بهش دست داده.

اميد وار شدم. جون گرفتم. با همسرم اومدم خونه. خيلي خوشحال بود و اميدوار...

خونه بعد از خوردن نهار خوابيدم. قبلش بهش گفتم. جوابي نداد.

بيدار كه شديم با همسرم بيرون رفتيم. حدود ساعت هشت برگشتيم خونه . تو راه فهميدم كه پيام داده ولي نتونستم نگاه كنم. موقعيتش مناسب نبود.

خونه كه رسيديم ديدم با پيام جدايي و دلسرد كننده داده. مي دونم تو برزخه. با خودش داره كلنجار ميره... كاش ميتونستم اون چيزي رو كه الان احتياج داره رو بدونم

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد