دوشنبه ۲۴ شهریور ۰۴

آرشیو بهمن ماه 1394

روايتي از يك ماجراي واقعي

آخرين دروغ

۵۳۸ بازديد

پنجشنبه بود. صبح آرزو براي كاري رفته بود بانك. بهش زنگ زدم. پر شور و عشق بود. قرار بود بعد از ظهر بره بازار. بهش گفتم اگه قرار نداشتي با دوستت بازار بري ميومدم دنبالت. خيلي وقت بود همو نديده بوديم از نزديك. بهم گفت: "نيما، بي قرارتم"

انگار قلبم كوره آتيش شد. حس فوق العاده اي بود.

شايد كاملا يادم نباشه چه صحبت هايي بينمون در و بدل شد. بايد گفتم امشب برنامه اي داري؟ گفت نه شب زود ميخوابم. ساعت هشت شب. به خنده گفتم زود ميخوابي كه شوهرت اصلا به ذهنمش خطور نكنه بياد سمتت... خنديد.

بعد از ظهر از سر كار با همسرم رفتيم خونه ... آرزوم هم گفته بود كه بازاره ... منم مزاحمش نشدم و خوابيدم... قبل گفتم كه يكم ميخوابم ... چون چند وقت پيش بخاطر همين عدم اطلاعات دعواي شديد با هم كرده بوديم.

 

ساعت 8:00 خيلي كسل از خواب بيدار شدم ... حوصله هيچ كاري نداشتم ... فقط به آرزو پيام دادم كه بيدار شدم ... اونم جواب داد ... "يكم بخواب ... همش خوابي كه"

شايد ي حسي بهم مي گفت قرار امشب يك اتفاق بدي بيفته.

آرزو رفت ...

۵۱۹ بازديد

"خداحافظ، براي هميشه. من ديگه تصميم خودمو گرفتم و بر نمي گردم"

اين جمله بود كه آرزو گفت و چيزي ته قلبم گفت ديگه راه برگشتي نيست.

بعد از آخرين جدايي كه يك سال طول كشيده بود. ديگه نمي خواستم از دستش بدم. ولي نشد. بخاطر يك دروغ احمقانه روز پنجشنبه از دستم ناراحت شد و تا امروز يكشنبه ادامه داشت و حرفاي خودخواهانه من و شايد غرورم باعث دعواي بيشتر شد.

گاهي يك رابطه اي كه خودت خالقش بودي برات جوري به بن بست مي رسه كه نمي دوني چكار بايد بكني.

 

تصميم گرفتم به اين پيام آرزو هيچ عكس العملي نشون ندم ولي در عوض با نوشتم احساسات خودمو كنترل كنم. چون در اين لحظه فكر ميكنم بدون آرزو برام زندگي غير ممكنه ... براي همين نوشتن تنها چيزي كه مي تونه آرومم كنه...

قبل از آخرين خداحافظي با دختر كوچيكش بيرون بود ... نتونيستم قانعش كنم ... گفت پشت خطي دارم... بعد پيام رو برام فرستاد....