پنجشنبه بود. صبح آرزو براي كاري رفته بود بانك. بهش زنگ زدم. پر شور و عشق بود. قرار بود بعد از ظهر بره بازار. بهش گفتم اگه قرار نداشتي با دوستت بازار بري ميومدم دنبالت. خيلي وقت بود همو نديده بوديم از نزديك. بهم گفت: "نيما، بي قرارتم"
انگار قلبم كوره آتيش شد. حس فوق العاده اي بود.
شايد كاملا يادم نباشه چه صحبت هايي بينمون در و بدل شد. بايد گفتم امشب برنامه اي داري؟ گفت نه شب زود ميخوابم. ساعت هشت شب. به خنده گفتم زود ميخوابي كه شوهرت اصلا به ذهنمش خطور نكنه بياد سمتت... خنديد.
بعد از ظهر از سر كار با همسرم رفتيم خونه ... آرزوم هم گفته بود كه بازاره ... منم مزاحمش نشدم و خوابيدم... قبل گفتم كه يكم ميخوابم ... چون چند وقت پيش بخاطر همين عدم اطلاعات دعواي شديد با هم كرده بوديم.
ساعت 8:00 خيلي كسل از خواب بيدار شدم ... حوصله هيچ كاري نداشتم ... فقط به آرزو پيام دادم كه بيدار شدم ... اونم جواب داد ... "يكم بخواب ... همش خوابي كه"
شايد ي حسي بهم مي گفت قرار امشب يك اتفاق بدي بيفته.